زین محبسی که زندگی اش خوانند
هرگز مرا توان رهایی نیست
دل بر امید مرگ چه می بندم
دیگر مرا ز مرگ...جدایی نیست
مرگ است...مرگ تیره ی جانسوز است
این زندگی که می گذرد آرام
این شام ها که می کشدم تا صبح
وین بام ها که می کشدم تا شام
مرگ است...مرگ تیره ی جانسوز است
این لحظه های مستی و هشیاری
این شام ها که می گذرد در خواب
و آن روزها که رفت به بیداری
تا چند ای امید عبث...تا چند
دل بر گذشت روز و شبان بستن؟
با ابن دو دزد حیله گر هستی
پیمان مهر بستن و بگسستن؟
تا کی بر آید از دل تاریکی
چشمان روشنی زده ی خورشید؟
تا کی به بزم شامگاهان خندد
این ماه...جام گمشده ی جمشید؟
تا کی درون محبس تاریکی
عمری به انتظار فرو مانم
تا کی از آنچه هست سخن گویم؟
تا کی از آنچه نیست سخن رانم؟
جانم ز تاب آتش غم ها سوخت
ای سینه ی گداخته.فریادی!
ای ناله های وحشی مرگ آلود
آخر فرا رسید به امدادی!
سوز تب است و واهمه ی بیمار
مرگ است و راه گمشدگان در پیش
اشک شب است و آه سحرگاهان
وین لحظه های تیرگی و تشویش
در حیرتم که چیست سرانجامم
زیرا از آنچه هست.حذر دارم
زین مرگ جاودانه گریزانم
در دل...امید مرگ دگر دارم
جانم به لب رسید و تنم فرسود
ای آسمان!دریچه ی شب وا کن
ای چشم سرنوشت...هویدا شو!
او را که در منست.هویدا کن!
(همه گفتند عیب از دیده ی تست
جهان را بد چه می بینی که زیباست
ندانم راست است این گفته یا نه
ولی دانم که عیب از هستی ماست!)
|