نه زمین خاک قدیمی
نه هوا همون هواست
تا چشام کار می کنه
هر چی که مونده نابجاست...
داره از قبیله ی ما
یکی یکی کم میشه
هر چی دوست داشتم و دارم
راهی عدم می شه
مثل ابرهای زمستون
دلم از گریه پره
شیشه ی نازک دل منتظر تلنگره
همه سفره های خالی
دستهای نحیف مردم
داغ شلاق جهالت
به تن شریف مردم
همه اعدام ستاره
انهدام سرو آزاد
تیرباران شقایق
باغبانی کردن باد
همه قطره های خونی
که به خاکم شده فریاد
همه اینهایی که گفتم
بغض هر روز منه
منو در من میشکنه
مثل ابرهای زمستون دلم از گریه پره............
(یاران منشینید خموش...ایران در سایه ی دار است.منشینید خموش...
زیر ساتور تبه کاران است.منشینید خموش...
منشینید خموش...یاران
در کشور ما سرب سوزان است پاسخ
گر بپرسی از عدالت!!!!!!!!!
هر ره دیگر بود مسدود...جز راه رذالت
منشینید خموش یاران
ایران در سایه ی دار است...منشینید خموش یاران...)
|
با چهره ی تو دمسازم
اکنون که می نویسم
اکنون که خون نه ستاره ی عاشق را
فریاد می کنم
با چهره ی تو دمسازم
ای شرم ای شرف
لبخند و خشونت با هم
ای ماهتاب و توفان توآم!
من در ملال چشم تو می بینم
-در آن همه زلال-
سیمای پرشکوه سرداران را
در خون تپیدن تن یاران را
آنگاه
قلب من و زمانه
نبض من و زمین
در بند بند زندان می گوید
پرشور و پر طنین
زندان
زندان تنگدل با آسمان وصله ای از سیم خاردار
زندان کرده آماس
پرشور و پر طنین
من بر لبان تو
حرفی برای گفتن با دوست
وز دشمنان نهفتن
می بینم
حرفی که رنگ شکوه و هشدار و آرزوست:
لب های خامشت
چشمی است دادخواه
ره می زند به من
می گیردم به راه گریبان
پاسخ ز من طلب کند این خشمگین نگاه
گم کرده دست و پا و مشوق
همچون سپند دانه بر آتش
با چهره ی تو دمسازم
وین راز ای طبیب جوان با تو
بار دگر به درد می آغازم:
با من بدار حوصله! بامن خطر بورز
تیمار کن این فلج موت...تن شود
سستی فرو نهد
کندی رها کند
خوگیر راه رفتن و برخاستن شود
دست شکسته بار دگر پتک زن شود
آن گه به مرگ دارو و جان دارو
درمان غم کنیم
از جان علم کنیم
|
دشتها آلوده است
در لجنزار گل لاله نخواهد روئید.
در هوای عفن ...آواز پرستو به چه کارت آید؟
فکر نان باید کرد
وهوایی که در آن
نفسی تازه کنیم.
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه ی مزرعه ی دلها را
علف هرزه ی کین پوشانده است.
هیچکس فکر نکرد...
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشتند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست؟
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست.
(چگونه باز به ماتم نشست خانه ی ما؟هزار نفرین باد به دستهای پلیدی که سنگ تفرقه افکند در میانه ی ما)
|
خدایا!خیلی دلم گرفته...از همه چی حتی از خودم.می گن وقتی که دلت گرفت در خونه اوس کریمو بزن اما من هر چی در خونه ات رو می زنم به دردم اضافه می شه.هزارون حرف نگفته تو دلم مونده اما نمیدونم که چطور بگم؟؟؟؟؟
با خودم می گم:اگه یه روزی...یه جایی...یه کسی...یه جوری...یه چیزی باعث بشه که من بتونم با تو حرف بزنم همه دردهای دوران دوریمو برات می گمو بعد با خودم می گم:صبر داشته باش...صبر داشته باش!!!!!!
اما یهو یادم میاد که وقتی برای اولین بار تو رو حس کردم چطور همه غمها از دلم پرکشیدندونتونستم حرف بزنم.چون تو همه چیز رو می دونستی.
کمی که گذشت حس عشق تو...تو دلم موج زد و دلم پرکشید.اما هر چی که می گذشت اوضاع برام سخت تر می شدو من هم روز به روز همه چیزم رو به تو می باختم و تو حتی یه نگاه زیر چشمی هم به من نکردی اما همیشه حواست به من بود مثل مادری که درد بچه اش رو می بینه و صدای گریه اون تو دلش مثل خنجر فرو می ره اما سکوت می کنه و روشو بر می گردونه.چون به صلاح بچشه.
حالا من در عین نداری خیلی چیزا رو بدست آوردم ؟؟ راز هستی تو مشت منه...
اما این انگشتر فقط به نگین نیاز داره که اونم تویی........تو گاهی تو نگاه مهربون یه مادری...گاه تو دستای زحمتکش یه پدر...گاه تو صلابت یه کوه...گاه تو نرمی و انعطاف پذیری بیدمجنون...گاه تو سرسبزی و نشاط یه گل و گاهی تو جسوری زمین برای تحمل درد...اما خود تو چیز دیگه ای!!!
نمیدونم چه طور بگم اما می دونم که تو رو با هیچ چیز نمی شه مقایسه کرد ...تو یگانه ای!!!همه چیز برای تو...همه کس برای تو و فقط تو...این کلمه ایه که من تو زندگی خیلی ازش درس گرفتم«خدا»
می گن هر عاشقی یه مراد یه پیر یه مرشد داره...مرشد من خیلی با عظمت و پر هیبته.
وقتی که منو پذیرفت زمانی بود که داشتم آب می شدم و تو زمین فرو می رفتم از بس که گناه کرده بودم.ولی بازم به رحمت و کرامت تو چشم طمع دارمکافیه که تو بخوای...
می گن وقتی خدا می خواد دامی برای پرنده وحشی دل آدمیزاد پهن کنه اون دام رو با یکی از وجوه خودش قرار می ده...تو با من چه کردی؟؟؟؟؟؟؟؟
من همون گدام که در خونه تو رو زده اما تو کجا و من کجا؟؟؟؟؟؟؟؟بعد مکان همیشه هم مانع نیست.خونه تو.توی سرزمین حجاز ومن اینجام.
اما می گن وقتی خواستی هدایت بشی به کسی رجوع کن که روح خدایی برتروجودش رو کشف کرده و به عالی ترین شکل ممکن پرورش داده.
رسیدن به خونه ی تو فقط یه چشم بینا و یه دل عاشق می خواد که من دارم...
منتظرم نگذار نا شناختی بزرگ من!!!
|
دیگر جا نیست!قلبت پر از اندوه است.
آسمان های تو آبی رنگی گرمایش را از دست داده است.
زیر آسمانی بی رنگ و بی جلا زندگی می کنی...
بر زمین تو ...باران چهره ی عشق هایت را پر آبله می کند.
پرندگانت همه مرده اند...در صحرایی بی سایه و بی پرنده زندگی می کنی!
آنجا که هر گیاه در انتظار سرود مرغی خاکستر می شود.
دیگر جا نیست...قلبت پر از اندوه است.
خدایان همه آسمان هایت بر خاک افتاده اند!
چون کودکی بی پناه و تنها مانده ای...از وحشت می خندی و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد.
این است انسانی که از خود ساخته ای!
از انسانی که من دوست می داشتم ...که من دوست می دارم.
دوشادوش زندگی در همه نبردها جنگیده بودی؟؟؟
نفرین خدایان در تو کارگر نبود و اکنون ناتوان و سرد مرا در برابر تنهایی به زانو در می آوری.
آیا تو جلوه ی روشنی از تقدیر مصنوع انسان های قرن مایی؟
انسان هایی که من دوست می داشتم ...که من دوست می دارم؟
دیگر جا نیست...قلبت پر از اندوه است.
می ترسی_به تو بگویم_تو از زندگی می ترسی...
از مرگ بیش از زندگی...از عشق بیش از هر دو می ترسی!!!
به تاریکی نکاه می کنی...از وحشت می لرزی و مرا در کنار خود از یاد می بری...
|
دیوارها_مشخص و محکم_که با سکوت با بی حیایی همه خط هایش
با هر چه اش ز کنگره بر سر با قبح گنگ زاویه هایش سیاه و تند
در گوش های چشم گویای بیگناهی خویش است...
عزم جدال دارد دیوار همچنین با مورهای باران با باخت های شوم
اما خورشید همواره قدرت است!توانایی ست!
اما میان مزرعه این دیوار حرفی است در سکوت!او می تواند آیا معتاد شد به دیده ی هر انسان
یا آسمان شب را بین سطوح خود ندهد نقصان؟
دیوار گنگ...دیوار راز!ما را به باطن همه دیوار...راه نیست!دیوارها بد منظرند!
کو در میان این همه دیوار خشک و سرد ...
دیوار یک امید
تا سایه های شادی فردا بگسترد؟
با این همه برای یک مجروح دیوار یک امید
آیا کفایت است؟
وباوجود این در هر نبرد تکیه به دیوار میزنیم...
|