با چهره ی تو دمسازم
اکنون که می نویسم
اکنون که خون نه ستاره ی عاشق را
فریاد می کنم
با چهره ی تو دمسازم
ای شرم ای شرف
لبخند و خشونت با هم
ای ماهتاب و توفان توآم!
من در ملال چشم تو می بینم
-در آن همه زلال-
سیمای پرشکوه سرداران را
در خون تپیدن تن یاران را
آنگاه
قلب من و زمانه
نبض من و زمین
در بند بند زندان می گوید
پرشور و پر طنین
زندان
زندان تنگدل با آسمان وصله ای از سیم خاردار
زندان کرده آماس
پرشور و پر طنین
من بر لبان تو
حرفی برای گفتن با دوست
وز دشمنان نهفتن
می بینم
حرفی که رنگ شکوه و هشدار و آرزوست:
لب های خامشت
چشمی است دادخواه
ره می زند به من
می گیردم به راه گریبان
پاسخ ز من طلب کند این خشمگین نگاه
گم کرده دست و پا و مشوق
همچون سپند دانه بر آتش
با چهره ی تو دمسازم
وین راز ای طبیب جوان با تو
بار دگر به درد می آغازم:
با من بدار حوصله! بامن خطر بورز
تیمار کن این فلج موت...تن شود
سستی فرو نهد
کندی رها کند
خوگیر راه رفتن و برخاستن شود
دست شکسته بار دگر پتک زن شود
آن گه به مرگ دارو و جان دارو
درمان غم کنیم
از جان علم کنیم
|